به نام خدا
دلم گرفته!خدایا به آسمانت چیزی بگو...بگو بنده ی زمینیت خسته و در مانده شده بگو...
از همه کس و همه چیز بریده انگار جایی بر روی این زمین ندارد و در میان این آدمها غریبه است...
حتی صدای قدم هایم با این زمین انس نگرفته میبینی....چقدر غریبم؟؟بس چرا سکوت میکنی؟
میدانم میخواهی من هم مانند آنها خودم را با این دنیا وفق بدهم !تمام سعیم را کرده ام اما تلاشم بی فایده بود خودم هم
نمیدانم چرا میان گذشته ام و حال آینده ام گیر کرده ام ؟؟؟
انگار برای حسرت خوردن محبت های مادرم که هیچ وقت کنارم نبود به جای او من باید تاوان دهم
اما چاره ای جز تحمل این غم بی بایان نیست....شب را به روز میرسانم و روز را به شب! نمیدانم از این زندگی چه میخواهم ؟حتی خواسته هایم
هم کافی نیست انگار خورشید زندگیم نمیخواهد طلوع کند هر گاه امیدی در دلم رخنه میکند طولی نمیکشد که به نا امیدی تبدیل میشود
نمیدانم در این سر نوشت چه رازی نهفته است دیگر برای فرار از این سرنوشت دیگر نمیتوانم قدم بردارم....
|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14